×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

نم نم باران

کدام قاصدک

× به كدام قاصدك من بگويم كه دگر تنهايم، تنهايم و فقط تو را مي خواهم تو راا
×

آدرس وبلاگ من

rainy.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/baftlab88

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

من کی هستم؟!

نمی دونم چند سالش بود... شايد ۱۵ يا ۱۶... شايد ۱۴ يا ۱۷...

خيلی تنها بود...

فاصله اي که با خانواده اش پيدا کرده بود هر روز بيشتر و بيشترميشد...

ديگه با کسی هم صحبت نبود.

ديگه حرفاشو به پدر و مادرش نمی زد...

ديگه با هم نمی خنديدند.

خيلی تنها بود.

دوستان معدودی داشت ولی هيچکدوم با او همدل نبودند...

گاهی وقتا نياز به داشتن يه دوست خوب رو توی زندگيش احساس می کرداولش فکر می کرد چه خوب بود اگه يه دوست دختر داشته باشه... کسی که می تونست باهاش صمیمی باشه... رو راست باشه... حرف دلشو بهش بزنه... کسی که براش مهم باشه... کسی که به عواطفش اهمیت بده... چند سالی گذشت ولی دوستی پیدا نکرد. خیلی عجیب بود... زمونه ی بدی بود...

احساس می کرد که کسی اونو دوست نداره... هیچکدوم از دختر هایی که طرفشون رفت تحولیش نگرفتند... همه ازش فاصله می گرفتند. به خودش قول داده بود که اگه با یه دختر دوست بشم هرگز باهاش بدرفتاری نکنم... اگه از دستم ناراحت شد به هر ترتیبی که هست دلشو بدست بیارم... روز تولدش رو هرگز فراموش نکنم... باهاش بخندم و باهاش گریه کنم... و هرگز بخاطر کس دیگه رهایش نکنم.

به خودش قول داده بود که مرد بودن رو تمرین کند... برای اینکه یه مرد واقعی بشه... یه مرد جذاب و دوست داشتنی... کسی که حقوق زنها رو رعایت می کنه... کسی که با همه مردهای ایرانی که دیده بود فرق داشته باشه... می خواست یه مرد واقعی باشه با تمام مردانگی یی که یه مرد ممکنه داشته باشه... برای دوست دخترش  و برای تمام زنهایی که ممکنه یه روز باهاشون زندگی کنه. 

چند سالی گذشت ولی کسی به او توجهی نکرد... کسی نخواست که با او دوست بشه و سراغ هرکس هم که رفت دست رد رو سینه اش بود... کم کم داشت فکر می کرد که خانوما به اون خوبی  هم که فکر می کرد نیستند... گاهی فکر می کرد چه چیزی ممکنه یه دختر بخواد که یه پسر ۱۵ ساله که هنوز خلق و خوی بد مردای ایرانی رو نداره نتونه براش فراهم کنه؟

چند سالی بود که بالغ شده بود... نیاز جنسی هم فشار خودش رو میاورد... انگار روز به روز شدید تر میشد... احساس می کرد که مهر و محبت در دلش در اثر تجربه های بد عدم پذیرش دیگران داره ضغیف و ضعیف تر میشه... ولی نیاز جنسی در او فقط قوی و قویتر میشه... از روزی می ترسید که نیاز جنسی جای عاطفه رو در دلش بگیره دیگه داشت کم کم به تنهایی عادت می کرد... می دونست که از بین جمعیت اناث هم کسی که همدمش باشه پیدا نمیشه... فکر می کرد برق تنهایی توی چشماش می تونه هرکسی رو از غم دلش با خبر کنه... فقط کسی نیست که به این غم اهمیت بده.

اونچه که ازش می ترسید اتفاق افتاده بود... کم کم مهر و محبت در دلش خشکید و تنهایی میل غالب شد... ولی نیاز جنسی رهایش نکرد و هر روز بیشتر و بیشتر به او فشار میاورد...

یه روز که غیر قابل تحمل شد فریاد زد:

"من کی هستم؟"

با خود فکر می کرد: "من واقعا نیاز به یه زن یا دختر دارم؟ وقتی کسی نیست که منو دوست داشته باشه و من هم همه عواطفم رو از دست دادم آیا این قابل توجیهه که برای رفع نیاز جنسیم دنبال یک نفر بگردم؟ اگه قابل توجیه نیست پس این نیاز جنسی شدید در من چیکار می کنه؟"

کم کم شروع کرده بود از فاسد شدن زنها و دخترا حرف زدن...

دوستانش کم کم داشتن کشف می کردن که کجا میشه زن خراب پیدا کرد و چقدر پول لازمه... ولی برای او خیلی سخت بود که بره و  یه زنی رو که به اسم زن بدکاره معروفه بیاره و بهش پول بده از فکرش هم حالمش به هم می خورد و بالا میاورد... آدم وقتی جوونه خیلی ساده اس... خیلی پاکه ولی چاره دیگه ای هم نبود...

 دلش می خواست لذت جنسی رو تجربه کنه... می خواست احساس بالغ بودن بکنه... و بدونه که چه احساسی داره که آدم یه دختر رو تو بغلش بگیره... این احساس دوگانه داشت دیوونش می کرد...

با خودش می گفت: "اینهمه آدم پس چیکار می کنن؟ هیچکدوم یعنی مثل من تحت فشار نیستن؟ یا اینکه همشون سراغ زنهای بدکاره میرن؟ آیا از اینه مه آدم که توی این مملکت زندگی می کنن من تنها کسی هستم که نمی تونم نیاز جنسیم رو رفع کنم؟"

داشت فکر میکرد: "من که طالب لذت نبودم... این میل جنسی برای چی در وجود منه؟ من هیچوقت نخواستم که برای راحتیم نیازمند یکی دیگه بشم... پس چرا اینطوری شد؟ چرا دارم اینطوری زجر می کشم؟"

کم کم اعصابش داشت تحت فشار قرار میگرفت... نمی تونست حواسش رو به درس جمع کند... اگرچه تابستون بود ولی فکر آخر عاقبتش رو می کردم... احساس می کرد این فشار جنسی داره اونو از درون می پوسونه... حس می کرد که همه باور ها و عواطفش داره زیر این استرس  وفشار درونی از بین میره... و فقط خاکستر باقی می مونه...

کم کم دیگه فکر مرد بودن و مردانگی از سرش بیرون رفت... به یاد کسانی افتاد که از زنها سوء استفاده می کنن...

"آیا عاقبت همه ما مرد ها همینه؟"

روزهای سخت یکی یکی از پشت هم میومدن... هر روزی یه قسمت خیلی سخت داشت... این تمایل جنسی هر روز چند بار به شدت حمله  میکرد و هیچ راهی هم برای خاموش کردنش نبود... دنبال این بود که یه قرص و دارویی برای خاموش کردنش پیدا کند... اما از عواقبش ترسید.

دیگه لذت براش مهم نبود... فکر می کردتوانایی لذت بردن رو هم از دست داده است... فقط میخواست یه جوری از شر این مرض راحت بشه... مرضی که اونو  نیازمند کسانی کرده بود که نمی خواستنش.

فکر می کرد: "این زنا از من چه انتظاری دارن؟ دلشون میخواد که من و امثال من چه جور مردایی برای آینده شون بشیم؟ مردای فداکار و جوانمرد و وفادار؟"

فشار هر روز بیشتر و بیشتر میشد و او هر روز بیشتر و بیشتر از اونچه که خودش بخواد گرفتار شهوت دورنش شده بود. زیر آفتاب داغ تابستون به اینطرف و اونطرف می رفت... فریاد می زد: "ای خدا... ای خدا... چرا منو انقدر نیازمند آفریدی؟ من که از تو سکس نخواستم... لذت نخواستم... این مرض چیه که در وجود منه؟ مگه من چیکار کردم؟ من نه می تونم ازدواج کنم نه چیزی برای ارائه دادن دارم... نه می تونم یه دوست دختر داشته باشم... نه می تونم با زنای خراب بخوابم... مگه می چیکار کردم که اول جوونی باید انقدر سختی بکشم؟ مگه زندگی من چی داره که بخوام بخاطرش اینهمه فشار روانی رو تحمل کنم؟"

...؟؟؟
...؟؟؟
...؟؟؟

چرا... چرا... و هزار تا چرای دیگه... فریاد بعد از فریاد... کفر بعد از کفر... تمام مردا و زنای ایرانی رو نفرین کرد.. خانواده اش رو نفرین کرد... خدا رو نفرین کرد... از شدت خستگی یه گوشه ای ولو شد و به خواب رفت... نسیم خنکی میومد...

در چند دقیقه ای که خواب بود خواب زن زیبایی رو دید که بالهایی مثل فرشته ها داشت... گفت عزیزم از چی انقدر ناراحتی؟

گفت: "روزگارم رو ببین... همه چیزم رو از دست دادم... دیگه چیزی نمونده که بتونی ازم بگیری... بیا جونم رو بگیر و راحتم کن..."

دستش رو توی سینه اش کرد و قلبش رو زخمی و خون آلود بیرون کشید و گفت:  "بگیر و بده به همون خدایی که منو آفرید... بگو این پسر تنها حاضر نشد قلبش رو سیاه کنه بیا بگیر... امانتی رو پس بگیر... من دیگه توانایی نگهداریش رو ندارم..."

گفت: "اگه تو سینه ام بمونه اینم سیاه میشه مثل همه اونایی که سیاه شد و دیگه از تو هم خجالت می کشم... بگیر امانتیت رو و منو عفو کن..."

فرشته گفت: "من هرچی که بخوای بهت میدم..."

گفت: "دیگه چیزی نمونده که بخوام... فقط قلبمو از من بگیر..."

گفت: "من بهت لذت میدم..."

گفت: "اگه خیلی جوانمردی این مرض جنسی رو در من شفا بده... من هیچی نمی خوام... فقط منو شفا بده."

گریه می کرد و فرشته هم با او اشک می ریخت...

قلبش رو توی سینه اش گذاشت و دستش رو روی پیشونیش کشید...

گفت: "من مرضت رو شفا میدم ولی قلبت رو نمیتونم بگیرم..."

گفت: "اگر راست بگی تا آخر عمرم می پرستمت..."

دستش رو روی پیشونيش کشید...

خیلی آروم تمایل جنسیش فروکش کرد... احساس کرد که بعد از چند ماه بالاخره میتونه راحت و آروم بخوابه... احساس آرامش عمیقی کرد خیلی آروم به خواب رفت...

توی بیمارستان بود که از خواب بیدار شد... سه هفته تموم بیهوش بود... هربار که به هوش اومد فریادی می زد و دوباره از هوش می رفت... مدت زیادی هزیون می گفت و کمک می خواست... چند ماه تموم در افسردگی شدید گذشت... چند ماهی که با هیچکس حرف نزد... دارو های افسردگی همه چیز رو با خودش برد...

تمایل جنسی...

                              هویت...

                                                            رمق...

شنبه 29 فروردین 1388 - 11:21:43 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم